بیرون باران مشغول بوسیدن زمین است و زمین مشغول عشق بازی و من اینجا در این گوشه دنیا نشسته ام و ذهنم به هزارجا می رود. ذهنم هنوز هم چموشی می کند و گاهی من را به روزهایی می برد که شاد بودم و حتی اگر غمی هم داشتم با ان غم خوش. حالا هر روز گذشته ها را در ذهن مرور می کنم. هر روز به ان روزهایی فکر می کنم که دوستانی بودند و حالا نیستند و سنگ قبرشان را باران می شوید. مثل عزیز دلم مادر همسرم که به حق برایم مادر بود و حالا در این هوای بارانی دلم گرفته اشت. دوست دارم مثل همان روزی که زیر بارش شدید باران پرنده ها را از قفس بیرون می اوردیم حالا هم بود. اما حیف. چقدر زود دیر می شود و چقدر زود می فهمیمی فرصت زیادی نمانده است. باید رفت. چه امروز چه فردا.چند وقت است بعد از ظهرها بدنم در می گیرد. آن قدر که دوست دارم چشمانم راببندم و بخوابم و آن قدر رویا ببینم که تمامی آن چیزهایی که ذهنم را پرکرده است از ذهنم پاک شود. اما چه می شود کرد. روال زندگی همین است و باید به این چیزها عادت کرد. گاهی اوقات چشمانم را می بندم و به ان چیزهایی فکر می کنم که می توانستم به دست بیاورم و باید برای به دست آوردن آنها تلاش کنم. باید حواسم را جمع کنم. باید برای نوشتن بر
نامه داشته باشم. باید برای تک تک لحظه های عمرمان برنامه داشته باشم. نمی دانم همیشه به خودمان وعده می دهیم ولی هیچ وقت هیچ کدام را اجرایی نمی کنیم/. الته شاید ایراد از من باشد. شاید این منم که درست برخورد نمی کنم. گفته بودم خوابم می آید. اما نه این قدر که خوبی ها را فراموش کنم. نامهسلام. حالا که برایت می نوسیم کمی بدنم درد می کند. کمی هم بی خیال چرا همه اش از این دردها بگویم/ باید رفت چقدر حسی از رخوت من را در بر گرفته است. دارم نقش بازی می کنم. باید ب گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56