گریز رنگ خیال

ساخت وبلاگ
یک: همین دو روز پیش بود که باز دوباره در میان روز خوابم برد. باز دوباره خواب تو را دیدم. مقابل من نشسته بودی و داشتی برای من آواز می خواندی. راستی چقدر صدای تو زیبا بود و من چقدر درگیر آن صدای زیبا شدم. آن قدر که دوست داشتم هیچ وقت چشمان را باز نکنم. اما پرنده خوش صدای همسایه آواز خواند و من از خواب بیدار شدم. درست نمی دانم در خواب در گوش من چه چیزی خواندی . آن قدر که هنوز درگوشم صدای زیبای تو می پیچد. راستی همه اش خواب دیدن خوب نیست. قول بده یک بار در بیداری دستانم را بگیری و با هم آواز بخوانیم. زندگی را باید با همین دوست داشتن ها تمام کرد و من دوست دارم روزهایی که تو هستی با تو باشم و روزهایی که تو نیستی باز هم با یاد تو باشم و باور کن من از آن روزی می ترسم که تو نباشی. راتس چقدر خوابم می آید‏يکشنبه‏، 1400‏/03‏/09.چقدر زمان زود می رود، و چقدر زمان می برد به این موضوع پی ببرم :که زمان منتظر هیچ کس نمی ماند. در این مدت که چیزی ننوشتم خیلی اتفاقات بر من گذشت و هنوز هیچ کس نمی داند تقدیر بر چه چیزی در جریان است و انسان باید چه کار کند در هجوم افکار و رزوها و اتفاقاتی که به شدت رخ نشان می دهد. نمی دانم یک جایی می رسد که ما یاد می گیریم چگونه باید زندگی کنیم. با همه ی دردها و با همه ی روزهایی که خیلی از وقتها نمی دانیم چگونه خودشان را به ما می چسبانند. یک جایی می رسد که تو برمیگردی و به روزهایی که گذشتند نگاه می کنی آن وقت یک حسرت تیغ آلود ذهنم را زخمی می کند. آن وقت به همه ی درها فکر می کنم به همه ی روزهایی که می توانستم بهتر باشم ولی تنها در گوشه ای نشستم و در غم همان روزهایی آینده اشک ریخیتم. هیچ نشد ولی الک عمران را این گونه آویختیم. هنوز برای دویدن دیر نشده است. درست آن لحظه گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 113 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56

خوب می دانم نوشتن گاهی بدون دلیل است و گاهی هم با دلیل. نمی دانم شاید من خودم را در میان خاطراتم گم کرده ام. شاید هنوز فکر می کنم دارم خواب می بینم. نمی دانم شاید چند لحظه ی دیگر از خواب بیدار شوم و ببینم همه ی این چند روز در خواب بوده. اما افسوس که همیشه حسرت در بیداری انسان را زخمی می کند. چند روزی می شود که ناگهانی مادر همسرم را که مادر خودم هم بود از دست داده ام و دروغ نگویم قلبم ترکی برداشته است که با هیچ چیزی نمی توان آن را درمان کرد. هنوز هم آن دلسوزی ها و خنده ها را به یاد دارم و دروغ نگفته باشم فکر کردن به همان خاطرت گاهی آرامم میکند. نمی دانم چه رازی در این عالم هست که هیچ تناسبی در آمدن و رفتن آن نیست. ما که نمی دانیم. خود را به صبر حواله می دهم و یا این امید که دیر یا زود دوباره همه در عالمی لبریز از دوستی دور هم جمع شویم و من دوباره چایی بخواهم و تو دوباره نگذاری . خودت بلند شوی و با من تا پای سماور همیشه روشن بیایی/ نمی دانم شاید دوباره دور هم جمع شدیم و من مشغول روشن کردن آتش کباب شدم و باز تو نگذاری و همه ی کارها را خودت انجام دهی و بعد من بخندم و باز تو هم بخندی و دخترانت هم بخندند. نمی دانم هر چقدر به ذهنم فشار می اورم اخمی از تو به یاد ندارم. هر چقدر به ذهنم فشار می اورد عصبانیتی از تو سراغ ندارم و دروغ نگفته باشم این خیلی ناراحتم می کند. تو چقدر آرام بودی و من چقدر دیر فهمیدم. تو چقدر خوب بودی و من زمانی فهمیدم که عکس تو با روبان سیاه به من لبخندزد. من را ببخش. نه تنها من بلکه تمامی ما را ببخش. ما خیلی در حق تو کوتاهی کردیم و تو در تمامی آن سالها درد را تحمل کردی و لب برنیاوردی مبادا خاطر کسی مکدر شود. تو آن قدر ارام بودی که تمامی طوفانهای زندگی را در خود گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 126 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56

بیرون باران مشغول بوسیدن زمین است و زمین مشغول عشق بازی و من اینجا در این گوشه دنیا نشسته ام و ذهنم به هزارجا می رود. ذهنم هنوز هم چموشی می کند و گاهی من را به روزهایی می برد که شاد بودم و حتی اگر غمی هم داشتم با ان غم خوش. حالا هر روز گذشته ها را در ذهن مرور می کنم. هر روز به ان روزهایی فکر می کنم که دوستانی بودند و حالا نیستند و سنگ قبرشان را باران می شوید. مثل عزیز دلم مادر همسرم که به حق برایم مادر بود و حالا در این هوای بارانی دلم گرفته اشت. دوست دارم مثل همان روزی که زیر بارش شدید باران پرنده ها را از قفس بیرون می اوردیم حالا هم بود. اما حیف. چقدر زود دیر می شود و چقدر زود می فهمیمی فرصت زیادی نمانده است. باید رفت. چه امروز چه فردا.چند وقت است بعد از ظهرها بدنم در می گیرد. آن قدر که دوست دارم چشمانم راببندم و بخوابم و آن قدر رویا ببینم که تمامی آن چیزهایی که ذهنم را پرکرده است از ذهنم پاک شود. اما چه می شود کرد. روال زندگی همین است و باید به این چیزها عادت کرد. گاهی اوقات چشمانم را می بندم و به ان چیزهایی فکر می کنم که می توانستم به دست بیاورم و باید برای به دست آوردن آنها تلاش کنم. باید حواسم را جمع کنم. باید برای نوشتن برنامه داشته باشم. باید برای تک تک لحظه های عمرمان برنامه داشته باشم. نمی دانم همیشه به خودمان وعده می دهیم ولی هیچ وقت هیچ کدام را اجرایی نمی کنیم/. الته شاید ایراد از من باشد. شاید این منم که درست برخورد نمی کنم. گفته بودم خوابم می آید. اما نه این قدر که خوبی ها را فراموش کنم. نامهسلام. حالا که برایت می نوسیم کمی بدنم درد می کند. کمی هم بی خیال چرا همه اش از این دردها بگویم/ باید رفت چقدر حسی از رخوت من را در بر گرفته است. دارم نقش بازی می کنم. باید ب گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:56